از یاد می بریم !
ما هیچ گاه..
همدیگر را به تأمل نمی نگریم!
زیرا مجال نیست...
این گونه است که
عزیزترین کسانمان را در چشم به هم زدنی،
به حوصله ی زمان ..
از یاد می بریم !
"حسین پناهی"
برچسبها:
و خــــــــدایــی که در این نـزدیکـــــی سـت
صفحـہ اصلے ✘ آرشـ ـیو مطالـ ـب ✘ ایمـ ـیل ✘ پروفـ ـایل ✘ طـ ـراح قالـ ـب
ما هیچ گاه..
همدیگر را به تأمل نمی نگریم!
زیرا مجال نیست...
این گونه است که
عزیزترین کسانمان را در چشم به هم زدنی،
به حوصله ی زمان ..
از یاد می بریم !
"حسین پناهی"
آدمهــایی هستند که خیلی “وجـود” دارند.
نمی گویم خوبــند یا بد، چــگالی ِ وجودشــان بالاست.
اصلا یک «امضــا» هستند برای خودشان!
افـکار، حرف زدن، رفـتار و هر جزئــی از وجودشان امضادار است.
اینها به شدت «خودشـــان» هستند.
یعنی تا خودشان نباشند اینطور خــاص و امضادار نمی شوند که!
در یک کلمه، «شــارپ» هستند و یادت نمی رود «هسـتن» هایشان را،
بس که حضورشان پر رنگ است و غالبا هم خواستنی.
رد پا حـــک می کنند اینها روی دل و جانت،
بس که بَلــــدند “باشند” ..
این آدمهــا را هر وقـــت به تـــورت خورد، باید قــــدر بدانی ..
دنیا پر از آن دیگریهای بی امضایی است،
که شــیب منحنی حضورشــان، همیشه ثابـت است .
«قیصر امین پور»
در امتــــداد غروبِ یک خیــــابان بلنـــــد
که هر چـــــه مــــــی روی تـــــمام نمـــــی شود
هوا ابریـــــست
بـــــاران نـــم نــم مــــــی بارد
نه چـــتر می خواهم و نه چیــــــز دیگــــری
دلــم
فقـــــط صدای اذان می خـــــواهد ...
.
.
«فریدالدین آفاق »
قاصدک…
می دانستی سالهاست، هزاران سه نقطه،
حاصل تمام سطرهایی است که نمی توان بلند بلند نبودنش را، در فریادها نگاشت؟
و ما هنوز در آرزوی یک نقطه؛ و آخرین خبر از روزِ بارانیم…
... وَ هُوَ الَّذِی یُنزِّلُ الْغَیْث مِن بَعْدِ مَا قَنَطوا وَ یَنشرُ رَحْمَتَهُ …
و او، کَسی است که بعد از نومیدی خلق، برایشان باران میفرستد؛
و رحمت خود را گسترش می دهد…
سوره شوری۲۸
هـــنوز آنقدر شجاع نشـده ام !
کــه بگویـــم:
نیــآ که من هنوز غـــرق گناهم
بیآღ
حتی اگر قــرآر است
【من از دم تیغت بگذرم...】
بیآღ
تا بفــهمیم در هــوای تو نفس کشیدن یعنی زندگــی
و
در این هـــوا نفس کشیدن یعنی 【خفــگی】
جهان بی عشق
چیزی نیست جز
تکرار یک تکرار
اگر جایی به حالِ خویش
باید گریه کرد، اینجاست...
"فاضل نظری"
آدم تا وقتی کوچیکه دوست داره برای مادرش هدیه بخره
اما
پول نداره
وقتی بزرگ میشه پول داره
اما
وقت نداره
وقتی پیر میشه هم پول داره هم وقت داره
اما
"مادر" نداره
وآغوشت گرم ترین جایی برای زیستن
مـــادر
روزها یکی پس از دیگری سپری می شوند
آدم ها روز به روز به زندگی ما می آیند و می روند
و هرکدام خاطره ی مبهمی می شوند در ذهن هایمان
و ما هنوز هم که هنوز است معنی خیلی از چیزها را نمی دانیم
چیزهایی مثل عشق و آرامش که فقط در قصه هامان شنیدیم
و هیچ گاه در عالم واقعی به آن ها نرسیدیم
چیزهایی که رویای کودکیمان بودند و متعلق به همان کودکی ماندند
حالا که دگر خیلی چیزها را شناختیم و یاد گرفتیم
تنها راه ارضای خواسته های کودکی همین قلم و دفتر است
قلم و دفتری که شاید خیلی مرحمی برای دردهایمان نباشند
ولی با زبان بی زبانی می توانند فریاد این نسل باشند
نسلی که بهترین لحظاتش را مجازی گذراند
نسلی که مرگ آرزوهایش را به چشم دید
نسلی که خیلی از حرف هایش را خورد ...
آری حالا که خیلی چیزها مثل قبل نیست ، می نویسم
شاید همین نوشتن مرحمی باشد
برای این همه حسرت ...
برای نسل ما ...
از یک دوستت دارم ساده برای دلت یک خیال رنگارنگ نباف ..
که "رابطه" یعنی "بازی" و اگر بازی نکنی میبازی !
که داستان های عاشقانه از یک جایی به بعد رنگ و بوی "منطق" به خود می گیرند ...
که سر هر چهار راه تعهد یک هوس شیرین چشمک می زند!
یاد می گیری که خودت را "دریغ" کنی تا همیشه عزیز بمانی ..
که آدم جماعت چه خواستن های سیری نا پذیری دارد ...
و چه حیله هایی برای بدست آوردن ..
که باید صورت مسئله ای پر از ابهام باشی ..نه یک جواب کوتاه و ساده ...
که وقتی باد می آید باید کلاهت را سفت بچسبی نه بازوی بقل دستی ات را .. !
روزی می فهمی در انتهای همه ی گپ زدن های دوستانه باز هم تنهایی ..
و این همان لحظه ایست که همه چیز را بی چون و چرا می پذیری ...
با رویی گشاده و لبخندی که دیگر خودت هم معنی اش را نمیدانی ....... !
گاهی دلم می خواهد ...
دمپایی هایم را
پا به پا بپوشم...!
تا ببینم "هنوز "
کسی حواسش به من هست...؟!
بگــذار دلم به تناسخ خوش باشد !
شاید
هــزار سال بعد ...
مـــرا دوست داشته باشی !
"عباس معروفی"
جایی دور ..
همین حوالی ......... حـــس میشوی ......
اَما نیستی !
آهنگ نوشت : تو این دنیــــا یه آدم هست
کـــه دنیاشو "تـــــــــو" می بیـــــنه ...
گـاهـی اگــر دعـایت مسـتجاب نشـد، بـرو و گــوشـه ای بنـشـیـن...
زانـوهـایـت را بغـل بگـیـر و یک دل سـیـر گــریـه کـن...
شــایـد لازم باشــد میـان گــریه هـایـت بگــویی
.:: اللهُـمَّ اغـفِــر لِیَ الـذُنوبَ الّـتـی تَحـبِـسُ الـدُّعــا ::.
خــدایا! ببخـش آن گـناهـانم را کـه دعــایم را حــبـس کــرده اسـت...
زن ها گاهی اوقات چیزی نمی گویند
چون به نظرشان لازم نیست که چیزی گفته شود !
با نگاهشان حرف می زنند
به اندازه ی یک دنیا حرف می زنند ...
هرگز نباید از چشمـان زنی ساده گذشت!
قاصدک! هان ، چه خبر آوردی؟
از کجا ، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی ، امّا ، امّا
گردِ بام و درِ من
بی ثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری ـ باری،
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس ،
برو آنجا که ترا منتظرند .
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از این در وطنِ خویش غریب،
قاصدِک تجربه های همه تلخ،
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ؛
که فریبی تو، فریب.
قاصدک! هان، ولی... آخر... ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟آی...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکسترِ گرمی ، جایی؟
در اجاقی ـ طمع شعله نمی بندم ـ خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .
مهدی اخوان ثالث
خــــدایا
آدم هــــای ســـرزمینم همه شــــان مهــــربانی را دوست دارند
همـــــه شان محبت را دوست دارنــــد
و تک تکشــــان عشــــــق را...
فقـــط کمی بلـــد نیســـتند نحــــوه ی ابراز آن را ،
مکان ابـــراز آن را
و گاهی زمـــانش را...
خـــــدایا
خودت بیــــاموز به همــــه
همـــــه ی این هــــــا را...!
خـــدایا به آدم هـا بیـاموز
مهــربانـی را
محبت را
و عشـق را.....
زندگی...انتظارو هوس و دیدن و نادیدن نیست!!!
زندگی چون گل سرخی ست...
پرازخار و پر از برگ و پر از عطر لطیف ل...
یادمان باشد اگر گل چیدیم...
عطر و برگ و گل وخار ، هرسه همسایه ی دیوار به دیوار همند...!
سفر را دوست دارم ...
اما آنگاه که هم قدم تو باشم سوی
جنگلهای مه گرفته ...
کنار دریای آرامش لحظه های با تو بودن
نم نم باران
و حریق آتشیکه ما ساخته ایم از هیزم های خشک
بوی خاک
و صدای آرشه ی ویالون من...
و صدای دوست داشتنی تو
که برایم میخوانی باز
ای الهه ی ناز !.!.!
بغض یعنی:
صدای اذان
خونه سوت و کور
خاطره های پر هیاهو و سفره های خالی از حضور پدر و مادر...
بعضی چیزها فقط یکبار تکرار میشن،قدرشو بدونیم!
برای خودت دعا کن که آرام باشی
وقتی توفان می آید، تو همچنان آرام باشی
تا توفان از آرامش تو آرام بگیرد.برای خودت دعا کن تا صبور باشی؛
آنقدر صبور باشی تا بالاخره ابرهای سیاه آسمون کنار بروند و خورشید
دوباره بتابد.
برای خودت دعا کن تا خورشید را بهتر بشناسی.
ماه چراغ کوچکی است که روشن شده تا جلوی پایت را ببی
برای خودت دعا کن تا همیشه جلوی پایت را ببینی؛ آخه راهی را که باید بروی
خیلی طولانی است
خیلی چاله چوله دارد؛ دام های زیادی در آن پهن شده است
و باریکه های خطرناکی دارد؛
پر از گردنه های حیران و سنگلاخ های برف گیر است.
برای خودت دعا کن تا پاهایت خسته نشوند و بتوانی راه بیایی.
چون هر جای راه بایستی مرده ای و مرگی که شکل نفس نکشیدن
به سراغ آدم بیاید،
خیلی دردناک است.
هیچ وقت خودت را به مردن نزن!
برای خودت دعا کن که زنده بمانی. زنده ماندن چند راه حل ساده دارد!
برای اینکه زنده بمانی نباید بگذاری که هیچ وقت بیشتر از اندازه ای
که نیاز داری بخوابی.
باید همیشه با خدا در تماس باشی تا به تو بیداری بدهد.
بیداری هایی آمیخته با روشنایی، صدا، نور، حرکت.
تو باید از خداوند شادمانی طلب کنی. همیشه سهمت را بخواه
و بیشتر از آن چه که به تو شادمانی ارزانی می شود در دنیا شادمانی
بیافرین تا دیگران هم سهمشان را بگیرند.
برای اینکه زنده بمانی باید درست نفس بکشی و نگذاری هیچ چیز ی
سینه ات را آلوده کند.
برای اینکه زنده بمانی باید حواست به قلبت باشد
هرچند وقت یکبار قلبت را به فرشته ها نشان بده و از آنها بخواه
قلبت را معاینه کنند.
دریچه هایش را، ورودی ها و خروجی هایش را و ببینند به اندازه ی کافی
ذخیره شادمانی در قلبت داری یا نه!
اگر ذخیره ی شادمانی هایت دارد تمام می شود باید بروی پشت پنجره
و به آسمان
نگاه کنی. آنقدر منتظر بمان و به آسمان نگاه کن تا بالاخره خداوند
از آنجا رد بشود؛
آن وقت صدایش کن
به نام صدایش کن؛
او حتماً برمی گردد و به تو نگاه می کند و از تو میپرسد که چه می خواهی؟؟!
تو صریح و ساده و رک بگو.
هر چیزی که می خواهی از خدا بخواه. خدا هیچ چیز خوبی را از
تو دریغ نمی کند.
شادمان باش. او به تو زندگی بخشیده است و کمکت می ک
ند که زنده بمانی. از او کمک بگیر.
پدرم میگفت:
محبتت را به برگ ها سنجاق مزن
که باد با خود می بَرد...
محبتت را به آب جویی بریز
که با ریشه ها عجین شود...
ریشه ها هرگز اسیر باد نیست...
مادرم میگفت:
پروانه ی محبتت را
به تار عنکبوتی بینداز که سیر نباشد...
محبتت را به خانه ی دلی بنشان
که خیال بیرون شدن ندارد...
و یاد معلمم بخیر...
هر وقت به آخر خط میرسیدم
میگفت:
نقطه سر خط...
مهربان تر از خودت
با دیگران باش...
"علیرضا زرقانی"
گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می
مانی...
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت
می کنی...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...
گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش
بگیری....و گوشه ای گوشه ترین گوشه
ای...! که می شناسی بنشینی
و
فقط " نگاه " کنی
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می
شود...گاهی دلگیری...شاید از خودت...شاید
برای رسیدن به حقیقت باید رفت ..جاده ها را پیمود ..کوه ها را شکافت ...
در سرزمین من به رویا ها می گویند "خیال بافی" ...
اما من رویاهایم را به حقیقت تبدیل خواهم کرد .. به دنیا خواهم گفت که "رویا" نبودند !
جاده ی زندگیطولانی ست ..تو بخواهی خوش به مقصد خواهی رسید ...
فقط باید بخواهی ...
زندگی یه خرده سخت شده ..اما چه میشه کرد ؟!
آدم بعضی از افراد رو تو شرایطی از زندگی خوب میشناسه .. یاد اون آهنگ یگانه افتادم :
"حتی خودی ترین آدما میخوان که از صفحه ی روزگار پاکت کنن..! "
یک دقیقه سکوتـــــ...
به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه باقی ماندند...
به خاطر امیدهایی که به نا امیدی مبدل شدند...
به خاطر شب هایی که با اندوه سپری کردیم
به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم له شد...
به خاطر چشمانی که همیشه بارانی ماندند...
یک دقیقه سکوتـــ...
به احترام کسانی که شادی خود را با ناراحت کردنمان به دست آوردند...
به خاطر صداقت که این روزها وجودی فراموش شده استـــ...
به خاطر "محبت" که بیشتر از همه مورد خیانت واقع گردید...
یک دقیقه سکوتـــ...
به خاطر حرف های نگفته ...
برای احساسی که همواره نادیده گرفته میشد .......!
گــرگــی دست به خودکشی زد و در وصیت نامه اش نوشته بود :
پوســتم را بسوزانید تا هیچوقت شغالی در آن نقش ما را بازی نکند که
نـِـــــــــفرین بره ای پشت سر ما باشد ....!!
چقدر دلم برای کودکی هایم تنگ شده...
حتی برای یک سال قبل،درست همین روز ها!
برای روز های پاک بودن و معصوم بودنم....!زمانی که با شهامت در مقابل خدا
می ایستادم و از پاک بودنم برای او می گفتم.اما...چندیست که توان روبه رو شدن با
خدایم را هم ندارم!
کاش هیچ وقت تو را نمی دیدم...!
نمی دانم چگونه صفحه دلم را با مداد سیاهت خط خطی کردی و هرچه دلت خواست
در آن به تصویر کشیدی!
چه نقاش خوبی بودی اما،امضای ماندنت در میان خط خطی هایت گم شد!
چقدر دلم کودکی هایم را می خواهد!
خدایا من خودم را می خواهم بدون هیچ نقاشی و خط خوردگی!
خودم را می خواهم... صاف صاف
بگو قلبم را به من پس بدهد.دیگر توان نفس کشیدن در میان آلودگی هایم را ندارم!
من هوای پاک دلم را می خواهم !
می خواهمنفسبکشم دست در دست تو!
بدون هیچ وابستگی احساسی به نقاش چیره دست زندگیم...!
ساده باش ؛
اما ساده قضاوت نکن نیمه ی پنهان آدم ها را !
ساده زندگی کن ؛
اما ساده عبور نکن از دنیایی که تنها یکبار تجربه اش می کنی !
ساده لبخند بزن ؛
اما ساده نخند به کسی که عمق معنایش را نمی فهمی !
ساده بازگرد ؛
اما هرگز برنگرد به دنیای او که به زخم زدنت عادت کرده (حتی اگر شاهرگ حیاتت را در دستانش یافتی)
و
به یاد داشته باش :
هیچکس ارزش زانو زدن و شکسته شدن ارزش هایت را ندارد ...
"گاهی خودت را زندگی کن"
وقتی باران می بارد یاد خدا را بیشتر احساس میکنم
چون باران یعنی نقطه چین تا خدا .......
برای شستن خستگی ها ..... برای شستن حسرت ها .....
می شوم تکراری ترین تصویر خیابان های شهرم ......
چتر را می بندم .....
می روم زیر باران .....
شاید باران بشوید خستگی ها را ..... بشوید حسرت ها را .....
شاید .....
شاید باران شود نقطه چین تا خدا ........
در خانه باز شد
کودکی گرسنه
شادمان به سمت در دوید
پــدر باز هم دست خــالی به خانه آمده بود
کودک نگاهی به چشمان خیس و شرمسار پــدر انداخت
دستان او را گرفت تا دیگر ..
خالــی نباشد
خدای من نه آنقدر پاکم که کمکم کنی و نه آنقدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گمم! هم خود را وهم تورا آزار میدهم
هرچقدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی
وهرگز دوست ندارم آنی باشم که رهایم کنی
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی هیچ... یعنی پوچ !
خدایا هیچ وقت رهایم نکن...
شهر من اینجا نیست…شهر من گم شده است
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
فاضل نظری